با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز

شاعر : عبيد زاکاني

آخر نشد ميانه‌ي ما ماجري هنوزبا ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
وان شوخ ديده سير نگشت از جفا هنوزما خستگان در آتش شوقش بسوختيم
رحمت نکرد بر دل مسکين ما هنوزبعد از هزار درد که بر جان ما نهاد
دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوزاز کوي دوست بيخود و سرگشته ميرويم
صد بار کشت و مي‌ندهد خونبها هنوزبوسيست خونبهاي من و لعل او مرا
مانده است در کشاکش دام بلا هنوزدل در شکنج طره‌ي پر پيچ و تاب او
بيگانه گشت و يار نشد آشنا هنوزمسکين عبيد در غم عشقش ز جان و دل